تلویزیون
بچه با پدرش حرف می زد: بابا چرا تلویزیون نداریم؟
- تلویزیون چیزای خوبی نشون نمیده.
- پس چرا همه دارن؟
- لابد برای اون ها چیزای قشنگ داره.
- مگه واسه ما نمی تونه داشته باشه؟
پدر مکثی کرد و پسربچه با حالت معصومانه ای به چشم هایش خیره شد . سپس گفت: بابا! همه دوستام از چیزایی که توی تلویزیون می بینن واسه هم تعریف می کنن. کلی شعرای قشنگ هم بلد شدن. منم دوست دارم مثل اونا شعر بلد بشم.
بالاخره پدر راضی شد! چند روز بعد...
بچه با خوشحالی: بابا! بابا! ببین چه چیزای قشنگی!! از این اسباب بازی ها واسه من می خری؟
پدر فریاد زد: تلویزیون لعنتی رو خاموش کن!
و بچه دیگر چیزی نگفت...