سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهرمن شاهین دژ

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تلویزیون

بچه با پدرش حرف می زد: بابا چرا تلویزیون نداریم؟
- تلویزیون چیزای خوبی نشون نمیده.
- پس چرا همه دارن؟
- لابد برای اون ها چیزای قشنگ داره.
- مگه واسه ما نمی تونه داشته باشه؟
پدر مکثی کرد و پسربچه با حالت معصومانه ای به چشم هایش خیره شد . سپس گفت: بابا! همه دوستام از چیزایی که توی تلویزیون می بینن واسه هم تعریف می کنن. کلی شعرای قشنگ هم بلد شدن. منم دوست دارم مثل اونا شعر بلد بشم.
بالاخره پدر راضی شد! چند روز بعد...
بچه با خوشحالی: بابا! بابا! ببین چه چیزای قشنگی!! از این اسباب بازی ها واسه من می خری؟
پدر فریاد زد: تلویزیون لعنتی رو خاموش کن!
و بچه دیگر چیزی نگفت...


درخت مشکلات

 

درخت مشکلات

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل ازورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آنجا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: آه!!! این درخت مشکلات من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر میدارم.
جالب اینست که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.


شرلوک هلمز

 

شرلوک هلمز

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و بهمن بگو چه می بینی؟"
واتسون گفت: "میلیون ها ستاره می بینم." هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟"
واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره دربرج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد."
شرلوک هلمز قدری فکر کردو گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!!!"